«معشوق سابق» پارت شصت و دو
~~~
ویو فلیکس، ساعت 12:16 ظهر`
از درب که خارج شدیم، احساس اندوهی فراوان در قلبم سوق خورد...
انگار که مدت ها بود قلبم را به قلب هیونجین دوخته بودند و حال شکافش دادند.
دیواره بزرگی از مغزم تنها و تنها در یک هجا وصف میشد، هیونجین...اما در عوض هیچ هجایی قادر به وصف این کلمه نبود، نه صفت، نه فعل و نه اسم...شاید عشق؟!
از کی این وابستگی ایجاد شد؟...از کی مقهور کسی شدم که تازه، امروز مال او شدم؟...آیا این مالکیت، ابدی است؟
آیا حال میتوانم ادعا کنم چشمانش از آن من اند؟...لب هایش چطور؟...قلبش چه؟!
دریای خروشان افکارم، تا دقایقی دیگر تبدیل به سونامی میشد، مستغرق در تفطن و فکر بودم که با صدای جیسونگ به جسمم بازگشتم.
&...میشنوی لیکسی؟!
مگر حرفی زده بود؟!...انقدر سرگردان بودم؟...از شرم سرم را کمی پایین انداختم، انگار در سنگ فرش های محوطه بیمارستان، به دنبال نشانی خاصی بودم...
نور زرد رنگ خورشید، مستقیم به موهایم تابیده میشد...تار های بلوند رنگم، کمی روشن تر از حالت عادی به نظر میرسید.
چشمان جیسونگ روی لب هایم قفل شده بود، در انتظار برای اینکه کلامی از بینشان عبور دهم.
چه چیزی باعث چنین حیایی پس از این همه رفاقت، میشد؟
+...ببخشید جیسونگ...حواسم نبود...چیزی گفتی؟
& خوبی جوجه؟
+آ...آره معلومه که خوبم...چطور؟
& به من نگاه کن...خوبی؟
پاهایش از حرکت ایستاد.
به اجبار همراهی با قدم هایش، من نیز در گوشه ای از محوطه سرسبز بیمارستان، رو به روی وی ایستادم.
کلام چشمانش را به اجبار از چشمانم عبور داد...چشمانش آکنده از دلسوزی و رفاقت بود و من...این را به وضوح میدیدم.
یکی از دستانش را بر روی شانهٔ استخوانی ام نشاند...ارتباط چشمی ادامه داشت...نافذ تر از ورود سوزن به پوست.
&...پرسیدم...خوبی؟
خوب بودم...اما سوالش انقدر سرگردان بود که حتی برای خودم نیز، جای شک داشت...
خوب بودم؟!...آری...اما سرگردان و متزلزل نیز بودم...لایه ای از ابهام دورم را پوشانده بود...ابهام از چیزی که هنوز نمیدانستم چیست...به عشق خود و هیونجین اعتماد نداشتم؟!...یا شاید طوفانی جدید در راه است؟!
+...من خوبم جیسونگ...راست میگم...من خوبم.
صدای لرزان باد، از سویی یه سویی دیگر سوق میخورد، تار های بلند و طلایی رنگ موهایم، با هر وزش، به رقص در میآمدند.
انحنای ملایم و لطیفی روی لب های جیسونگ نقش بست...با دیدن لبخندش آرام میگرفتم.
انگار رفاقت واقعی درونشان آشکار بود...دلسوزی در عین همراهی کمال...
~~~
پارت جدید خدمت شماا🤍✨
راستییی بابت کامبک جدیدمون (do it) تبریک میگممم، چیزی نمونده تا بازم پسرامون شاهکار کننن🛐✨🎀:))))
حمایت میکنی فرشته کوچولو؟ این پارت چطور بود؟🥲🤍🫂
ویو فلیکس، ساعت 12:16 ظهر`
از درب که خارج شدیم، احساس اندوهی فراوان در قلبم سوق خورد...
انگار که مدت ها بود قلبم را به قلب هیونجین دوخته بودند و حال شکافش دادند.
دیواره بزرگی از مغزم تنها و تنها در یک هجا وصف میشد، هیونجین...اما در عوض هیچ هجایی قادر به وصف این کلمه نبود، نه صفت، نه فعل و نه اسم...شاید عشق؟!
از کی این وابستگی ایجاد شد؟...از کی مقهور کسی شدم که تازه، امروز مال او شدم؟...آیا این مالکیت، ابدی است؟
آیا حال میتوانم ادعا کنم چشمانش از آن من اند؟...لب هایش چطور؟...قلبش چه؟!
دریای خروشان افکارم، تا دقایقی دیگر تبدیل به سونامی میشد، مستغرق در تفطن و فکر بودم که با صدای جیسونگ به جسمم بازگشتم.
&...میشنوی لیکسی؟!
مگر حرفی زده بود؟!...انقدر سرگردان بودم؟...از شرم سرم را کمی پایین انداختم، انگار در سنگ فرش های محوطه بیمارستان، به دنبال نشانی خاصی بودم...
نور زرد رنگ خورشید، مستقیم به موهایم تابیده میشد...تار های بلوند رنگم، کمی روشن تر از حالت عادی به نظر میرسید.
چشمان جیسونگ روی لب هایم قفل شده بود، در انتظار برای اینکه کلامی از بینشان عبور دهم.
چه چیزی باعث چنین حیایی پس از این همه رفاقت، میشد؟
+...ببخشید جیسونگ...حواسم نبود...چیزی گفتی؟
& خوبی جوجه؟
+آ...آره معلومه که خوبم...چطور؟
& به من نگاه کن...خوبی؟
پاهایش از حرکت ایستاد.
به اجبار همراهی با قدم هایش، من نیز در گوشه ای از محوطه سرسبز بیمارستان، رو به روی وی ایستادم.
کلام چشمانش را به اجبار از چشمانم عبور داد...چشمانش آکنده از دلسوزی و رفاقت بود و من...این را به وضوح میدیدم.
یکی از دستانش را بر روی شانهٔ استخوانی ام نشاند...ارتباط چشمی ادامه داشت...نافذ تر از ورود سوزن به پوست.
&...پرسیدم...خوبی؟
خوب بودم...اما سوالش انقدر سرگردان بود که حتی برای خودم نیز، جای شک داشت...
خوب بودم؟!...آری...اما سرگردان و متزلزل نیز بودم...لایه ای از ابهام دورم را پوشانده بود...ابهام از چیزی که هنوز نمیدانستم چیست...به عشق خود و هیونجین اعتماد نداشتم؟!...یا شاید طوفانی جدید در راه است؟!
+...من خوبم جیسونگ...راست میگم...من خوبم.
صدای لرزان باد، از سویی یه سویی دیگر سوق میخورد، تار های بلند و طلایی رنگ موهایم، با هر وزش، به رقص در میآمدند.
انحنای ملایم و لطیفی روی لب های جیسونگ نقش بست...با دیدن لبخندش آرام میگرفتم.
انگار رفاقت واقعی درونشان آشکار بود...دلسوزی در عین همراهی کمال...
~~~
پارت جدید خدمت شماا🤍✨
راستییی بابت کامبک جدیدمون (do it) تبریک میگممم، چیزی نمونده تا بازم پسرامون شاهکار کننن🛐✨🎀:))))
حمایت میکنی فرشته کوچولو؟ این پارت چطور بود؟🥲🤍🫂
- ۳.۴k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط